ای که دستت می رسد کاری بکن

ساخت وبلاگ

دو ماه بود که مشغول کار شده بود، همه با حالت ترحم بهش نگاه میکردن، پیرمرد حدودا 50 ساله که از بس کارگری کرده بود دستاش تاولی بود و می لرزید، اما خدا باهاش یار بود و تو بهمن ماه (سال 87) کاری کرد، تو ایامی که هیچ اداره ای جذب نیرو نداره، تونست با اون سن و سال و بی سواد، تو اداره ما بعنوان نیروی خدماتی مشغول کار بشه. باعث تعجب همه بود که چطور منابع انسانی تاییدش کردن، انگار تقدیرش رو خدا یه جور دیگه ای رقم زده بود..

اون روزی که اومده بود برای تعیین صلاحیت وقتی باهاش صحبت کردم و از وضعیت زندگیش باخبر شدم تا چند روز دپرس بودم... باور کنید اصلا زندگی کردن یادم رفت، زمانی هم که همکارم برای تحقیق رفت و از نزدیک خونه زندگیش رو دید وقتی برگشت اداره و داشت برام تعریف می کرد که چیا دیده، اشک اَمونش نمی داد.. اهل آذربایجان غربی بود و خیلی سال بود که از بی کاری کوچ کرده بودن تهران تا کارگری کنن و خرج شون رو پیش ببرند.. 5 تا بچه داشت (3 تا پسر 2 تا دختر) پسر اولش 30 ساله و مجرد بود و تو یه خیاطی کار می کرد، پسر دومش هم تازه از سربازی اومده بود و بیکار بود، پسر سومش هم که 16 سال سن داشت و فلج مغزی و جسمی بود و هنوز هم تو این سن از پوشک استفاده می کرد.. دختر بزرگش 26 ساله بود و دختر دیگه اش هم 23 ساله..

همه بچه هاش مجرد بودن، چون پدر توان سیر کردن شکم شون رو هم نداشت، چه رسد به تهیه جهیزیه برا دخترا و گرفتن عروسی برا پسراش... وقتی ازش پرسیدم "حاجی خونه ات کجاست؟ چند متریه؟ حاج آقا یه عروسی بگیر واسه بچه هات، پیر شدن ها ..." سرش رو انداخت پایین و سکوت کرد... من اولش جا خوردم اما باز هم حرفم رو تکرار کردم... تا گفتم حاجی... دیدم سرش رو آورد بالا و اشکهاش رو پاک کرد و گفت: خونه ام تو باقر شهر (جنوب تهران) هست و کلا 50 متریه و ارث پدریم هست، اونجایی که من و بچه هام زندگی می کنیم با آشپزخونه و حمام سرجمع 30 متر میشه.. یه اتاق 18 متری و یه 12 متری هم طبقه پایین هست که کلا 3 میلیون رهن دادم که بدهکاری هامو بدم وگرنه باید می رفتم زندان! توالت خونه هم تو حیاطه... الان هم موقع خواب تو همون 30 متریه پرده می کشیم و همه با هم می خوابیم!!

وقتی اینا رو شنیدم مو به تنم سیخ شد و خشکم زد، یه حسی بهمون می گفت شاید برای اشتغال به کارش داره مظلوم نمایی می کنه! و برای همین برای تحقیقات بیشتر همکارم یه روز به صورت سرزده رفت خونه شون اما وقتی برگشت...! وقتی از دوستم که عین مادر مرده ها شده بود، پرسیدم خب چی شده به من هم بگو، دوستم گفت: وقتی رفتم خونه شون دیدم خانومش پسر 16 ساله و مریضش رو کول گرفته و داره از پله ها میاد پایین که بره تو توالت اونو بشوره، آخه خرابکاری کرده بود... همکارم خیلی از خانمش تعریف می کرد، میگفت پیرزن عین فولاد بود و فقط داشت خدا رو شکر می کرد و ذکر می گفت، همکارم می گفت وقتی به خانومش گفتم چرا نمی بریدش بهزیستی، رو به پسر معلولش کرد و گفت این پسر روزی خونه ماست اگه همین هم بدیم به بهزیستی باید دوره بیافتیم تو خیابونها و گدایی کنیم..!

دوستم می گفت وقتی رفتم تو خونه شون تازه فهمیدم این همکار ما به خاطر اینکه بیشتر آبروش پیش ما نره خیلی چیزها رو نگفت... دختر بزرگش که حافظ قرآن بود دو بار تو مسابقات قرآن حرم شاه عبدالعظیم اول شد و سفر کربلا و سوریه برنده شد. اما چون پول نفر همراه رو نداشتن اون هم نتونست بره... یا اینکه اونا یه تلویزیون سیاه و سقید توشیبا داشتن که اون هم درست کار نمی کرد.. خرج پسر معلولش هم (سال 78) ماهی 80 هزارتومان بود چون دارو مصرف می کرد و...

اینا رو که شنیدم کپ کردم و آب دهنم خشک شد.. من از این خانواده ها خیلی دیده بودم و تو فامیل هم داشتیم اما این یه اوضاع دیگه ای بود.. به هر حال خدا کمک کرد و اون پیش ما به عنوان نیروی خدماتی مشغول به کار شد.. یادم میاد وقتی اولین حقوقش که 380 هزار تومان بود گرفت آورد پیش ما و به ما هدیه کرد تا کمک ما رو جبران کنه..! اول از این کارش خنده ام گرفت اما وقتی فکر کردم دیدم معرفت این مرد کجا و...

اما عید سال 88 که شد و تعطیلات تموم شد و اومد سرکار دیدم یه طرف صورتش شل شده و چشمش بسته شده، ازش خواستم بیاد بالا که ببینم چی شده، وقتی اومد اول چیزی نگفت، گفت رفته دکتر و اونم بهش گفته زود خوب میشه، منم فکر کردم سکته خفیفه و رفع شده اما وقتی داشت می رفت دیدم تعادل نداره، آوردمش پیش خودم و ازش خواستم که حقیقت رو بگه تا ببینم چی شده... دیدم با صدای لرزان و گرفته گفت دو شب پیش برای دخترم خواستگار اومد، این پسره برای چندمین باره که میاد اما من به دلیل اینکه تو خونه جا نداریم و حتی 500 هزار تومان پول ندارم که بخوام ساده ترین عروسی رو براش برگزار کنم جلوی دخترم خجالت کشیدم، دخترم از خیلی از خواسته های خودش گذشت اما من که نمیتونم برای داماد چیزی نگیرم برای همین رد شون کردیم رفتن، دخترم فردای اون روز خیلی ناراحت بود و فقط داشت گریه می کرد از شدت ناراحتی خودش رو لعنت می کرد که حتما یه کار خبطی کرده که خدا داره اینطوری جوابش رو میده برای همین مادرش و خواهرش بردنش پارک تا یه کم حالش عوض شه..

پیرمرد همچنان که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت: من هم مراقب پسر معلولم بودم، وقتی دیدم خانم و دخترام دیر کردن پسر معلولم رو خواب کردم و سریع اومدم بیرون تا نون بگیرم اما یادم رفت که در رو ببندم... وقتی نون گرفتم و اومدم خونه دیدم در بازه و صدای گریه میاد، وقتی دوییدم تو خونه دیدم پسرم تو بغل مادرش رو پله هاست و مادرش داره گریه می کنه ازش پرسیدم چی شد گفت مثل اینکه خودش رو خراب کرد و وقتی دید کسی نیومده سراغش شروع کرد به غلطیدن و کل اتاق رو کثیف کرد، بعد از اون هم داشت می اومد پایین که از پله ها افتاد، خدا رحم کرد که من رسیدم وگرنه بچه ام می مرد، من هم وقتی این صحنه رو دیدم دیگه چیزی نفهمیدم و چند بار با مشتم کوبیدم تو سرم که یه دفعه سرم گیج رفت و غش کردم... بعدش هم تا صبح تو بیمارستان بودم تا دکترا ولم کردن، خداروشکر پسرم چیزیش نشد، من هم خوب میشم...

وقتی حرف هاش رو شنیدم فرستادمش پایین و بهش گفتم خدا بزرگه، اون هم رفت... اصلا نمی دونستم دارم چیکار میکنم دیگه قاطی کرده بودم.. چشمام رو روهم گذاشتم و دوباره حرفاش رو تو ذهنم مرور کردم، بی اختیار با خودم عهد کردم هرچی از دستم بر می یاد براش انجام بدم.

اضافات: این قضیه ای که تعریف کردم برا اواخر سال ۸۷ و اوایل  ۸۸ بود.. به لطف خدا تو سال ۸۹ و ۹۰ با همکاری مدیرمون تونستیم ۶ میلیون وام براش جور کنیم. مستاجرشون رو فرستادن رفت و اتاقهای پایین خونه شون آزاد شد. برادر بزرگ این خانواده با یک میلیون اون اتاق ۱۸ متری رو تعمیر کرد و با دو میلیون بعدی هم یه ازدواج مختصر گرفتن و رفتن تو اون اتاق.. اتاق ۱۲ متری هم شد اتاق (پسر معلولشون).. خدا رو شکر دیگر مادرشون مجبور نبود اون هر روز اونو کول کنه و اون پله های عمودی رو بیاد پایین، بچه اش رو بشوره و دوباره ببردش بالا!

با پایان سال ۹۰ من هم از اون اداره رفتم و یادم میاد موقع خداحافظی بهش گفتم هر زمان برای دخترش خواستگار اومده منو خبر کنه تا تو تهیه جهیزیه کمکش کنم.. دو سه روز پیش که یه سری به محل کار سابقم زدم تا به دوستان قدیمی یه سری بزنم منو دید و با خوشحالی اومد سمتم.. یه خورده حال احوال کردیم و دیدم با حالت شرمندگی بهم گفت: فلانی برا همون دخترم خواستگار اومده و الحمدلله با کمک اقوام یه خورده پول دستم اومد و منم فرستادمش خونه بخت! الان با این اوضاع گرونی و خرج و مخارج، بدجور تو تهیه جهیزیه اش موندم..! اگه میتونی یه وامی چیزی برام جور کن تا پیش بچه ام بیش از این رو سیاه نباشم! به خدا قسم انگار آب سرد ریختن روم، اینکه من بعد از یکسال مجدد ببینمش و اونم این حرف رو بهم بزنه، انگار یه دینی افتاد گردنم. بهش قول دادم هرکاری از دستم بر میاد براش انجام بدم.. برا همین از همکارای محل کار سابقم و محل کار جدیدم و دوست و آشناهام و اقوام یه مبلغی جمع کردم.. گفتم اینجا هم اعلام کنم اگه کسی نیتی داره یا برای رضای خدا می خواد کمکی بکنه فکر می کنم این بنده خداها مصداق خوبی برا کمک کردن باشند.. باور کنید شاید یه هزار تومنی الان یه تیکه از زخم این پدر و بچه هاش رو ترمیم کنه و ثوابش بمونه برا اون دنیای ما...


پی نوشت: شماره حساب این آقا رو تو ادامه مطلب میذارم و رمزش رو برا دوستانی که می خوان می فرستم!

«حضرت حق ــ سبحانه و تعالي ــ فرمود: بايد ايمن شود از غضب من، هر که اکرام کند بنده مؤمن مرا»

شاید خیلی از دوستان خودشون الان تو وضعیت مالی مناسبی نباشند ولی ارزش و ثواب کمک به یک هم نوع در شرایطی که  خود ما هم وضعیت مناسبی نداشته باشیم اجر و ثواب به مراتب بیشتری نسبت به افرادی داره که پول خُرد شون چک پول ۵۰ هزار تومنی هست

كليدواژه...
ما را در سایت كليدواژه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rahgozar kelidvaje بازدید : 365 تاريخ : سه شنبه 14 خرداد 1392 ساعت: 17:59